مهی چون او به دست من نیفتد
وگر افتد، چنین روشن نیفتد
نمی دانم چه سر دارد، که تیغش
مرا خود هرگز از گردن نیفتد
ز بخت خود پریشانم که یک شب
سر زلفش به دست من نیفتد
نبیند کس دگر گل را شکفته
اگر بوی تو در گلشن نیفتد
تو ناوک می زنی از غمزه و من
برو لرزان که بر دشمن نیفتد
مرو دامن کشان تا گرد غیری
ز خاک ره بر آن دشمن نیفتد
چو خسرو از توام، ای چشم روشن
نظر بر هیچ سیمین تن نیفتد